تازگی و نیکویی صورت. (ناظم الاطباء). خوشرویی. شادی. جوان سیمایی. گشاده رویی. بشاشت. نضره. (منتهی الارب) (دهار). نضاره. نضور. نضر. بشر. (منتهی الارب) : که روی سیاوش اگر دیدمی بدین تازه رویی نگردیدمی. فردوسی. تازه رویی و رادمردی و شرم بازیابی ازو بهر هنگام. فرخی. در بزرگی باتواضع در سیاست باسکون در سخا با تازه رویی در جوانی باوقار. فرخی. بشغل دل و رنج تن کم نکردی ازین تازه رویی وزین خوش لقایی. فرخی. بدین شرمناکی بدین خوب رسمی بدین تازه رویی بدین خوش زبانی. فرخی. ... بنده مثال داده است شوربایی ساختن، سلطان بتازه رویی گفت سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 54). تازه روئیش تازه تر ز بهار خوب رنگیش خوبتر ز نگار. نظامی. ابر و بادی که آمدی زآن پیش تازه کردند تازه رویی خویش. نظامی. چون صبح ز روی تازه رویی میکرد نشاط مهرجویی. نظامی. عروس مرا پیش پیکرشناس همین تازه رویی بس است از قیاس. نظامی. چو شاه گنج بخش این نکته بشنید چو صبح از تازه رویی خوش بخندید. نظامی. قبا بسته چو گل در تازه رویی پرستش را کمر بستند گویی. نظامی. خاموش دلا ز تیزگویی میخور جگری بتازه رویی. نظامی. محمد بن آملی در علم تصوف گوید: خلق هشتم (از اخلاق سالک) بشره و تازه رویی... (نفایس الفنون چ میرزا احمد خونساری ص 165). رجوع به تازه رو و تازه روی شود
تازگی و نیکویی صورت. (ناظم الاطباء). خوشرویی. شادی. جوان سیمایی. گشاده رویی. بشاشت. نَضْره. (منتهی الارب) (دهار). نَضاره. نُضور. نَضَر. بِشْر. (منتهی الارب) : که روی سیاوش اگر دیدمی بدین تازه رویی نگردیدمی. فردوسی. تازه رویی و رادمردی و شرم بازیابی ازو بهر هنگام. فرخی. در بزرگی باتواضع در سیاست باسکون در سخا با تازه رویی در جوانی باوقار. فرخی. بشغل دل و رنج تن کم نکردی ازین تازه رویی وزین خوش لقایی. فرخی. بدین شرمناکی بدین خوب رسمی بدین تازه رویی بدین خوش زبانی. فرخی. ... بنده مثال داده است شوربایی ساختن، سلطان بتازه رویی گفت سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 54). تازه روئیش تازه تر ز بهار خوب رنگیش خوبتر ز نگار. نظامی. ابر و بادی که آمدی زآن پیش تازه کردند تازه رویی خویش. نظامی. چون صبح ز روی تازه رویی میکرد نشاط مهرجویی. نظامی. عروس مرا پیش پیکرشناس همین تازه رویی بس است از قیاس. نظامی. چو شاه گنج بخش این نکته بشنید چو صبح از تازه رویی خوش بخندید. نظامی. قبا بسته چو گل در تازه رویی پرستش را کمر بستند گویی. نظامی. خاموش دلا ز تیزگویی میخور جگری بتازه رویی. نظامی. محمد بن آملی در علم تصوف گوید: خلق هشتم (از اخلاق سالک) بشره و تازه رویی... (نفایس الفنون چ میرزا احمد خونساری ص 165). رجوع به تازه رو و تازه روی شود
در این شعر سوزنی ظاهراً بمعانی شادجانی، روح را شاد و خوش داشتن، روح را بشاش کردن و سبک روحی آمده است: تدبیر کرای خر رهی کن هم با سبکی هم بتازه روحی. سوزنی (دیوان خطی کتاب خانه مؤلف ص 86)
در این شعر سوزنی ظاهراً بمعانی شادجانی، روح را شاد و خوش داشتن، روح را بشاش کردن و سبک روحی آمده است: تدبیر کرای خرِ رهی کن هم با سبکی هم بتازه روحی. سوزنی (دیوان خطی کتاب خانه مؤلف ص 86)
کسی که رویش مانند گل باطراوت باشد و لطیف و شادمان و مسرور و متبسم و خندان. (ناظم الاطباء). گشاده روی. مسرور. شادان. مهربان. شاد و خندان: طلق، تازه روی. (منتهی الارب). هش ّ، مرد شادمان و تازه روی و سبکروح. (منتهی الارب) : شکیبا و بادانش و راستگوی وفادار و پاکیزه و تازه روی. فردوسی. سخن پیش فرهنگیان سخته گوی بهر کس نوازنده و تازه روی. فردوسی. چنان کز تو من گشته ام تازه روی تو دل برگشایی بدیدار اوی. فردوسی. همی باش با کودکان تازه روی بچوگان به پیش من انداز گوی. فردوسی. سراسر بدرگاه اوی آمدند گشاده دل وتازه روی آمدند. فردوسی. اگر دوست یابد ترا تازه روی بیفزایدش نازش و رنگ و بوی. فردوسی. ز گیتی تو خشنودی شاه جوی مشو پیش تختش مگر تازه روی. فردوسی. چو بشنید بهرام شد تازه روی هم اندر زمان بند برداشت ازوی. فردوسی. چنین گفت کای داور تازه روی که بر تو نیابد سخن عیبجوی. فردوسی. اگر تو ندانی بموبد بگوی کند زین سخن مر ترا تازه روی. فردوسی. بدین روزگاری که ما نزد اوی ببودیم شادان دل و تازه روی. فردوسی. بیامد به پیش پسر تازه روی همه شهر یکسر پر ازگفت و گوی. فردوسی. بصد روزگاران کم آید چنوی سپهدار فرزانۀ تازه روی. فردوسی. یکی جفت اوی و دگر دخت اوی بدین هر دو مهراب بد تازه روی. فردوسی. همه شهر ایران بگفتار اوی ببودند شادان دل و تازه روی. فردوسی. دولت او را بملک داده نوید وآمده تازه روی و خوش به خرام. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 226). بود ز بخشش بر گاه، تازه روی چو ماه بود ز کوشش بر زین، چو اوست بر سر زین. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 283). با زائران گشاده و خندان و تازه روی وز دست او غنی شده زائر بسیم و زر. فرخی. سپهر با اوپیوسته تازه روی بطبع چنانکه مادر دخترپرست با داماد. فرخی. مئی بدست من اندر چو مشکبوی گلاب بتی به پیش من اندر چون تازه روی بهار. فرخی. امسال تازه روی تر آمد همی بهار هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار. فرخی. گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ زین بهار سبزپوش تازه روی آبدار. فرخی. گر باغ تازه روی و جوان گشت و خندخند چون ابر نال نال و چنین بابکا شدست ؟ ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 52). حیدر عصای موسی دور است و تازه روی اسلام را بموسی دور از عصا شده ست. ناصرخسرو (ایضاًص 53). گروهی تازه روی و عشرت افروز بگاه خوشدلی روشن تر از روز. نظامی. سوی دشمن آمد چنان تازه روی که طفل از دبستان درآید بکوی. نظامی. زر افتاد در دست افسانه گوی برون رفت از آنجا چو زر تازه روی. (بوستان). درون تا بود قابل شرب واکل بدن تازه روی است و پاکیزه شکل. (بوستان). چوبلبل سرایان چو گل تازه روی ز شوخی درافکنده غلغل بکوی. (بوستان). بحاجتی که روی تازه روی و خندان باش. (گلستان). شاهی بود... نیکوخوی تازه روی. (سمط العلی ص 35). بخیلی که باشد خوش و تازه روی بسی به ز بخشندۀ تلخگوی. امیرخسرو. این مدت عمر ما چو گل ده روز است خندان لب و تازه روی می باید بود. حافظ. رجوع به تازه رو و تازه رویی شود، نوظهور. تازه روی آورده. تازه روی آورنده. نوآمده: درد کهنت بود برآورد روزگار این درد تازه روی نگویی چو نوبر است. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 724)
کسی که رویش مانند گل باطراوت باشد و لطیف و شادمان و مسرور و متبسم و خندان. (ناظم الاطباء). گشاده روی. مسرور. شادان. مهربان. شاد و خندان: طلق، تازه روی. (منتهی الارب). هش ّ، مرد شادمان و تازه روی و سبکروح. (منتهی الارب) : شکیبا و بادانش و راستگوی وفادار و پاکیزه و تازه روی. فردوسی. سخن پیش فرهنگیان سخته گوی بهر کس نوازنده و تازه روی. فردوسی. چنان کز تو من گشته ام تازه روی تو دل برگشایی بدیدار اوی. فردوسی. همی باش با کودکان تازه روی بچوگان به پیش من انداز گوی. فردوسی. سراسر بدرگاه اوی آمدند گشاده دل وتازه روی آمدند. فردوسی. اگر دوست یابد ترا تازه روی بیفزایدش نازِش و رنگ و بوی. فردوسی. ز گیتی تو خشنودی شاه جوی مشو پیش تختش مگر تازه روی. فردوسی. چو بشنید بهرام شد تازه روی هم اندر زمان بند برداشت ازوی. فردوسی. چنین گفت کای داور تازه روی که بر تو نیابد سخن عیبجوی. فردوسی. اگر تو ندانی بموبد بگوی کند زین سخن مر ترا تازه روی. فردوسی. بدین روزگاری که ما نزد اوی ببودیم شادان دل و تازه روی. فردوسی. بیامد به پیش پسر تازه روی همه شهر یکسر پر ازگفت و گوی. فردوسی. بصد روزگاران کم آید چنوی سپهدار فرزانۀ تازه روی. فردوسی. یکی جفت اوی و دگر دخت اوی بدین هر دو مهراب بد تازه روی. فردوسی. همه شهر ایران بگفتار اوی ببودند شادان دل و تازه روی. فردوسی. دولت او را بملک داده نوید وآمده تازه روی و خوش به خرام. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 226). بود ز بخشش بر گاه، تازه روی چو ماه بود ز کوشش بر زین، چو اوست بر سر زین. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 283). با زائران گشاده و خندان و تازه روی وز دست او غنی شده زائر بسیم و زر. فرخی. سپهر با اوپیوسته تازه روی بطبع چنانکه مادر دخترپرست با داماد. فرخی. مئی بدست من اندر چو مشکبوی گلاب بتی به پیش من اندر چون تازه روی بهار. فرخی. امسال تازه روی تر آمد همی بهار هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار. فرخی. گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ زین بهار سبزپوش تازه روی آبدار. فرخی. گر باغ تازه روی و جوان گشت و خندخند چون ابر نال نال و چنین بابُکا شدست ؟ ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 52). حیدر عصای موسی دور است و تازه روی اسلام را بموسی دور از عصا شده ست. ناصرخسرو (ایضاًص 53). گروهی تازه روی و عشرت افروز بگاه خوشدلی روشن تر از روز. نظامی. سوی دشمن آمد چنان تازه روی که طفل از دبستان درآید بکوی. نظامی. زر افتاد در دست افسانه گوی برون رفت از آنجا چو زر تازه روی. (بوستان). درون تا بود قابل شرب واکل بدن تازه روی است و پاکیزه شکل. (بوستان). چوبلبل سرایان چو گل تازه روی ز شوخی درافکنده غلغل بکوی. (بوستان). بحاجتی که رَوی تازه روی و خندان باش. (گلستان). شاهی بود... نیکوخوی تازه روی. (سمط العلی ص 35). بخیلی که باشد خوش و تازه روی بسی به ز بخشندۀ تلخگوی. امیرخسرو. این مدت عمر ما چو گل ده روز است خندان لب و تازه روی می باید بود. حافظ. رجوع به تازه رو و تازه رویی شود، نوظهور. تازه روی آورده. تازه روی آورنده. نوآمده: درد کهنْت بود برآورد روزگار این درد تازه روی نگویی چو نوبر است. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 724)